خاطرات روزانه من

متن مرتبط با «همسایه» در سایت خاطرات روزانه من نوشته شده است

من و همسایه

  • سلام خدا جونم سلام دوستای گلم چند وقتی بود عجیب به کتیبه پرده گیر داده بودم امروز اسپری طلایی بدست رفتم بالای چارپایه و رنگ طلایی بهش زدم محشر شد عالیییی خیلی کیف کردم بعدم با چند تا کا, ...ادامه مطلب

  • همسایه

  • ساعت 6 صبح وقتی داشتیم فندوق رو میبردیم خونه مادر بزرگش بزاریم  دیدم یه بادکنک صورتی از بالای سرمون رد شد اول فکر کردم توهم زدم به شوشو گفتم تو هم دیدی؟ گفت چیو گفتم یه بادکنک صورتیو تو اینه به پشت سر نگاه کرد و دنده عقب گرفت و پیاده شد و بادکنک و برامون اورد باورم نمیشد خیلی جالب و با مزه بود کلی خندیدیم  همسایه در زد اومده بود ازمون نون قرض بگیره یاد زمانهای قدیم افتادم که میومدن از مامانم نون قرض میگرفتن خیلی زمان بود این جوری همسایه صمیمی نداشتیم خانم خوبیه هر دو زن و شوهر پرستارن یه دختر 1.5 ساله دارن که همش گریه میکنه البته بیشتر زمانی که پیش باباشه گریه میکنه خانمه چون تنها بود نتونسته,همسایه ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها