روزمره

ساخت وبلاگ

اقای پدر فندوق رو برده پایین توی محوطه دوچرخه سواری کنه میگم بزار تنها بره قبول نمیکنه

پارسال به داداشم پول قرض دادم عید بهم پس داد رفتم یه دستبند خریدم طلا به سرعت برق و باد میره بالا معلوم نیست تا کی این بی ثباتی ادامه داره

برادر شوهر خیلی بهمون بدهکار بود عید که رفتیم گفت من نمیتونم پولتونو پس بدم میخوام زمینمو بفروشم پولتونو بدم بقیشم ماشین بخرم پدر شوهر پیشنهاد داد ما بخریم حساب کتاب کردیم دیدیم تا برج 3 میتونیم پولشو پرداخت کنیم اونم قبول کرد گفت منم بزارم بنگاه معلوم نیست چند ماه دیگه بفروش بره والا خیلی حرص خورده بودم پول بیزبونو داده بودیم بهش بره قمار کنه و خوش بگذرونه و قرص بخوره (مخدر)الان یکم میدونم باید وام بگیریم و پس انداز توی بانک و پول پیش خونه هم میره ولی 200 میلیونمون زنده میشه

امروز لباس زمستونیها رو جمع کردم و لباس تابستونیها رو اوردم چقدر حس خوبیه لباسهای رنگی خدایا مرسی

فندوق خان برای شام چیکن استراگانف خواسته

دارم براش برنامه کودک هاشو تغییر فرمت میدم برای تو ماشین که جایی میریم به جای گوشی بازی برنامه کودک ببینه

یه خط سیاه افتاده وسط لبتاب که نمیدونم برای چیه امروز عکسها رو ریختم توی هارد که بتونه لبتابو بده همکارش اوکی کنه

+ نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳ ساعت 16:26 توسط  | 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 17:46