کمر دردی کشیده ام که مپرس

ساخت وبلاگ

دیروز صبح داداش وقتی میرفت کارگاه با من تماس گرفت و کلی حرف زدیم و گفت که چشم بابا رو باز کردن خداروشکر همچی خوبه 

دیگه مشغول کار شدم و دیدم بابا اس داده از شهر چه خبر نوشتم برفی 

دلش تنگ شده 

زنگیدم و با مامی صحبت کردیمو و گفت بچه داره مرخص میشه 

زنگیدم زنداداش اس داد داریم مرخصش میکنیم دستم بنده 

عصر بهشون زنگیدم و عکس گیسو خوشگلمو برام فرستادن 

وقتی خواستم از صندلی بلند شم حس کردم کمرم راست نمیشه و گرفته با دردی هم که داشت مدارا کردم تا فندوقو از مهد اوردمو و اومدیم خونه و کیسه اب گرم گذاشتمو و ولو شدم تا شوشو اومد 

همه کارا بغیر از پزیدن شام با شوشو بود 

شب هم اون قسمتی از خونه خوابیدم که به اذن خدا کفش داغه و لوله های پکیچ از اونجا رد شده و صبح با استخوانهایی نرم بیدار شدم 

یادمه پری اولین بار اومد خونمون گفت اوووووو کف خونتون گرمه فقط این یه قسمت شوشو بهش گفت به اذن خدا این یه قسمتو گرم کرده تا بهش ایمان بیاری کلی سر بسرش گذاشتن طفلکیو اخیییی 

این یه هفته که مامی اینها رفتن ما دیگه تو این شهر تنها شدیم دارم تمرین غربت میکنم البته که اینجا چون همیشه بودم و سرکار میام شاید به اون سختی شهر جدید نباشه ولی سخته 

دیروز دوستام میکن بخدا شیرین این یه تنوعه خیلی هم زیباست دارم زاویه دیدمو عوض میکنم 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 65 تاريخ : جمعه 27 دی 1398 ساعت: 5:56