آخرین شوک 98 توسط پری

ساخت وبلاگ

 من توی این شرایط هر چقدر میخوام از پری حرفی به میان نیاد ولی نمیشه که نمیشه خودش نمیزاره 

دیروز ساعت12 رفتم خونه سر راه یه سری مروارید و نگین و کنف خریدم برای روزگار حبس درخانه مشغل چیزی باشم و چند تا دکمه برای لباسهایی که میخوام بدوزم البته هیچ وسواسی به خرج ندادم اولین مغازه خلوت دیدم سریع رفتم خرید کردم و ریختمشون توی پلاستی تو کیفم و درشو بستم و حتی به اقای پدر هم نشون ندادم فقط گفتم اینها رو خریدم تا وقتی فندوق خوابید ضد عفونیشون کنم 

تا رسیدم خونه و کارای ضد عفونی انجام دادم و نهار گرم کردم و حاضر شد ساعت 1.5 بود داشتیم غذا میخوردیم که گوشی اقای پدر زنگ خورد یهو گفت باشه باشه و رنگش عین لبو از شدت عصبانیت قرمز شد 

گفتم چی شد هیچی نگفت و نگام کرد 

یهو گفت علائم کرونا تهوع هم هست؟ 

قلبم وایساد گفتم اره توی این اس مسهای وزارت بهداشت میگه پیر یا بچه احتمال تهوع دارن 

ولی تب و سرفه هم باید باهاش باشه تنها تهوع که نمیشه 

گفت پری بود با جیغ جیغغغغ میگفت بابات داره تو دستشویی بالا میاره بدادم برس 

حس یه بچه توی غربت که چند ماهه پدرشو ندیده و تنها چیزی که براش مونده پدرشه رو شاید کسی نتونه درک کنه 

ولی من دیدم که این طفلک مثل اسپند رو اتیش شد 

نهار نصفه موند و ما اومدیم گوشی بدست زنگ زدم برادرشوهر خونه مادرزنش بود و گفت بابا این جوشونده واینها رو دوست نداره این دیوانه اینهارو داده خورده تهوع گرفته وگرنه بابا خوبه خوبه 

بعدم به پری زنگیدم گفتم چی شده گفت من تا نهار حاضر بشه به بابا با زور تخم شربتی و ابلیمو خوروندم خورد و رفت بالا اورد 

گفتم پری خداییش تخم شربتی با ابلیمو خیلی تلخ میشه چجوری خورد اونو گفت یکمم عسل زدم یکم چایی دارچین ریختم و مخلوط کردم گفتم کی گفت اینو بدی گفت دوستم گفتم دوستت بیخود کرد الان بهتر چیزی که میتونید بخورید فقط اب اب اب یا چایی کمرنگه اینها چیه میخوری 

خلاصه برادر شوهر هم زنگید  به اقای پدر  گفت بیا باباتو ببر یکم بهش برس استراحت کنه خونت تا این زنه نکشتتش 

اقای پدر  هم میخواست راه بیفته بره دنبال پدرش و بیارتش پیشمون 

هیچی نگفتم فقط سکوت کردم 

گفت الان به همفکریت نیاز دارم گفتم من هیچی نمیگم چون نمیدونم چه کاری درسته میدونستم الان اگه جلو اسپند رو اتیشو بگیرم باروت میشه و همچی بهم میریزه توی دلم بخودم ارامش میدادم تا منطقیتر رفتار کنم 

بعدم گفتم برو بیار قدمش رو چشمم ولی پری و بچش چی گفت اونها بمونن من میخوام بابامو از دست این دیوانه نجات بدم گفتم بابات بدون زن و بچش میاد ؟ گفت باید بیاد گفتم اون زن میمونه؟ گفت نمیدونم ولی باید بمونه گفتم ببین یهو تصمیم نگیر 700 کیلومتر راه میخوای بری تک و تنها من مطمئنن میمیرمو زنده میشم ولی اگه فقط باباتو بیاری بعدش هر دقیقه این زن میخواد زنگ بزنه ما تنها موندیم ما میترسیم تو از نگاه یه پسر داری فقط به پدرت فکر میکنی بی منطق شدی 

بری پرهام گریه کنه بگه خانداداش منم میام نمیاریشون؟

نگام میکرد و ساکت بود 

 گفتم خب برو هر سه تاشونو بیار اما بهم قول بده وقتی پری میریزه میپاشه خراب میکنه غر میزنه هیچی نگی گفت من نمیتونم این زن 3 هفته متوالی تحمل کنم گفتم ببین نمیتونم نداریم من دارم ذهنمو اماده میکنم سه هفته بیخیال همچی بشم پری خونه رو ویران کنه ولی این وسط تحمل غرغر دو نفرو ندارم تحمل اخم و تخم و کم اوردن تورو که ندارم دیگه 

گفت نه نمیتونم ولی باید برم بابامو ببینم گفتم برو

بعد رفت لباس بپوشه نشست رو تخت فندوق و نیومد داشت فکر میکرد

گفت اگه خدایی نکرده مریض باشن چی 

گفتم من اگه حرفی بزنم میگی عروسی 

ولی همون اندازره تو نگرانی منم هستم ولی من به بچم و تو و خودم هم فکر میکنم 

الان منم حتی نمیدونم این ویروس رو دارم یا نه نمیتونم چیزی بگم

گفت میدونم .مستاصل بود و کاملا بهم ریخته درکش میکردم ولی نمیتونستم باور کنم 3 یا 4 هفته شایدم بیشتر با پری باشم تو روزگار پر استرس الان پری+کرونا میشه فاجعه 

خلاصه همش سعی میکردم توی ارامش بتونم مدیریتش کنم و فاجعه به بار نیارم که بعدن پشیمون بشم 

اومد نشست و زنگ زد به برادرشوهر بهش گفت بابام رو بیارم پری میاد گفت نه من نمیزارم بیاد گفت چرت نگو چجوری نمیزاری گفت نمیدونم میگم نیاد دیگه اقای پدر گوشیو قطع کرد و دیگه ادامه نداد برادرشوهر زنگید و گفت چرا قطع میکنی خب گفتم بگو همه باهم بیاید خب پری که میاد این بچه تنها میمونه خب اینم بیاد دیگه که خلاص بشیم وگرنه حالا نگران اونم باید باشیم 

گفت باشه زنگید به پدرش که خودت پاشو بیا اینجا من خیالم راحت باشه  اوم قسم خورد که من خوبم فقط بخاطر اینکه اون ات و اشغالو خوردم تهوع گرفتم بخدا من حالم خوب خوبه تازه کلی هم مراعات میکنم در ضمن همجا این ویروس هست من بیام اونجا چی میشه اخه من اینجا کلی کار دارم 

پری زنگید و گریه که من مقصر نیستم بابا کلی حرف بمن زده گفته بچم بیفته تو جاده بیاد توی شمال به این الودگی من میدونم چکارت کنم بعدم بابا بمن میگه تو دیوونه ای

شیرین تورو خدا من دیوونه ام خب حالت بد شده اون یکی که خونه مادرزنش داشته کیف میکرده من زنگیدم پسر بزرگت بدونه فردا مردی نگن به ما زنگ میزدی 

بعدم شوهرت بمن میگه تو بمون من میخوام بیام بابامو ببرم بهش بگو بابا بدون من و پرهام هیچ کجا نمیرم مگه من بی شوهر میمونم یا پرهام بی پدر میشه بمونه که تو باباتو ببری کاری کردین بابا بمن میگه تو همیشه تو دعواها اتیش بیار معرکه ای خلاصه جیغغغغ جیغغغ کرد و منم ساکت بودم یهو گفت شوهرت کو (اقای پدر نشسته بود گفت بگو اومد )گفتم اومد دنبالتون گفت وای نه زنگ بزن بگو نیاد توروخدا بیاد بابا منو میکشه توروخدا شیرین نزار بیاد ما اصلا نمیخوایم امسال هیچ کجا بریم گفتم باشه 

اقای پدر هم نشسته بود رو مبل که یهو باباش زنگید بهش و قسم داد نره 

میدونستم میلش به نرفتنه ولی میترسیدم خدایی نکرده فردا چیزی به پدرش بشه و من بمونم زیر بار حرفهاش برای همین میخواستم نرفتنش از جانب من نباشه 

کلا همچی از هم پاشیده بود هنوز ظرفهای نهار نصف کاره رو جمع نکرده بودم سرم داشت منفجر میشد شوک بزرگی بهم وارد شده بود 

یه مسکن خوردم و اقای پدر گفت چکار کنیم یکم از این حال بیایم بیرون گفتم پاشید بیاید اشپزخانه نون بپزیم 

مشغول نون پختن شدیم خیلی خوشمزه شد حوا جون ممنونم که پیشنهادشو دادی کلی کیف کردیم 

سعی کردم دیگه دربارش صحبت نکنیم و حال و هوامون کلا عوض بشه کیک هم پزیدم با چای خوردیم 

شام هم درخواستی اقای پدر رو پزیدم تا یکم حالش بهتر بشه 

وقتی اروم شدیم گفت شیرین این دیوانه صبح هم بهم اس داد بابا سیگار کشید بعد من جواب ندادم یکساعت بعد اس داد بابا رفت بیرون باز جوابشو ندادم که ظهر منفجرمون کرد ولی اینبار اگه زنگ بزنه میخوام بهش بگم تو زنشی من چکار کنم الان ؟ 

گفتم اره اتفاقا کار خوبیه این همه بهت دیگه استرس نمیده 

بعدم بهش گفتم برادرتم برای این میگفت بیا باباروببر که خودش از گیر دادنهای اقا جون راحت باشه و بره خونه مادرزنش بمونه گفت اره دیگه میدونم 

بعدم یکم تخمه اوردم (نخریدیم بابام تو باغ کاشته بود و توسط مامانم بو داده شده ارگانیککک) خوردیم وفیلم دیدیم و ساعت 10 هر سه تامون بیهوش شدیم 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 72 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 6:34