من و تعطیلات

ساخت وبلاگ

شنبه که آقای پدر امد دنبالم و رفتیم دنبال فندوق 

خدارشکر ساعت کاریشون برگشت سرجاش داشتم خفه میشدم از دستش 

رسیدیم خونه هر چی خریده بودیم شستم و ضد عفونی کردم و نهار ساعت 4 حاضر شد خوردیم و من با فندوق بازی کردم آقای پدر خوابببب

جدی جدی تصمیم گرفتم به هیچی غر نزنم خداییش

غیر از آقای پدر ایشون استثنا هستن وگرنه خفه میشم

 اینی که میگم شامل پری و بازم پری و خاندان اقای پدر است نه خودش 

به برادرشوهر هم کلی مدیریت رابطه اموختم تا بتونه این رابطشو مدیریت کنه اقای پدر میگه فکر کن یه درصد این به از عهدش بربیاد گفتم برمیاد مگه همه شماها مدیر بودید از بچگیتون اینم یاد میگیره باید بهش بگیم کم کم راه میفته 

حلقم جوری توی انگشتم جا انداخته دیشب با بدبختی درش اوردم تا بعدن ببینم چکارش کنم 

هر کاری فندوق میخواد بکنه میدونه اشتباهه  میگه من این کارو انجام بدم زنمو لعیا چی میگه ؟؟؟؟ 

بعد درستشو انجام میده 

بچم هنوز زنعموشو ندیده اینقدر دوستش داره 

یکشنبه بسیار کسالت بار گذشت 

اقا من کاش توی اون هفته 22 بهمن که اقای پدر مخصی گرفته بود میرفتم شمال اینقدر الان تو تیررس متلکهای اقای پدر قرار نمیگرفتم 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 70 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 6:34