یک موضوع با دو تا تعریف

ساخت وبلاگ

سلام خدا حونممم 

سلام دوست جونیهااااا

دیروز یه اس دادم به جاری خوبی؟ گفت اره

بعدم نوشت زنداداش من خونمونم مامانم در جریان نیست بیام بیرون بهت میزنگم با هم صحبت کنیم وقت داری؟ گفتم اره 

ساعت 12.5 زنگید و کلی با هم صحبت کردیم و بابت اینکه دیروز بهش گفتم چکار کنه خوشحال بود چون جو اروم شده بود  

بقیشم درباره شوهرش و اینها صحبت کردیم 

بهش گفتم عروس جان تو باید وقتی میری خونه مادرشوهرت یه ظرفی ببر بیار بشور نمیگم کلی کار کن همین که گوشی بدست بشینی برات حرف در میارن گفت من خونمونم ظرف نشستم گفتم ببین منم با این سنم هنوزم میرم خونه مادرم ظرف نمیشورم  لم میدم یه گوشه استراحت میکنم و زمان مجردیم بدتر از تو بودم اما حتی دو روزم میام برای استراحت خونه اقا جون بلند میشم چون من عروس اون خونه ام 

گفت چشم 

گفتم عروس جان جوری باش که از تمیزی و نظافت مثالت بزنن از الان هر جور خودتو جا بندازی همون تو ذهنشون میمونه ببین الان من هر چقدرم خونم شلخته باشه همونی که چند سال پیش خاله های اقای پدر اومدن دیدن که من خیلی میشورم میسابم تو ذهنشونه و همیشه به عنوان زن مرتب ازم یاد میکنن 

بعدم گفت زنداداش اخه مامان پری اخلاقش یه جوریه یهو داغ میکنه داد میزنه یه موضوع کوچیکو ازش یه مساله بزرگ میسازه و بولدش میکنه بخدا نمیدونم باید چجوری باهاش رفتار کنم مثلا اون روزی که میخواستم برم پیش مامانم انگشتش گرفت سمتم و بهم گفت دیگه حق نداری پاتو بزاری خونمون من هیچی نگفتم بعدم حتی یه زنگ نزد حال مادرمو که از بیمارستان اومده بود بپررسه بعد گله میکنه و اقا جونو پر کرده که این عروس 6 روزه بمن زنگ نزده خب من دلخورم ازش که زنگ نزدم دیگه 

یا مثلا من یه روز بدن درد داشتم میدونستم سرما خوردم با شوهرم رفتیم دکتر پری پسرش و عروسشم برای شام دعوت کرده بود ما ساعت 10 اومدیم دیدیم نرسیدن خواستم زنگ بزنم مامان داد و بیداد کرد زنگ نزن اگه میزنی بگو نیان خودم بهشون زنگیدم گفتم نیان اینجا تو مریضی اونها بچ کوچیک دارن گفتم مامان زشته گفته نه گوشیو از دستم گرفت 

و این موضوع رو من قبلا از پری این مدلی شنیده بودم 

عروس جدید مریض شده سرماخورده چون هر روز میره دوش میگیره سرفه میکنه تا هزار متری سرفه هاش پخش میشه پسرمو و عروسمو شام دعوت کرده بودیم اونها رسیدن دیدن این عروس اینجوری سرفه میکنه از من ناراحت شدن و اصلا ننشستن و شام نخوردن و رفتن خونشون 

اون روز که پری اینها رو میگفت گوشی رو ایفن بود و اقای پدر میشنید وقتی حرفهای عروس رو بهش گفتم یهو سرشو برگردوند و گفت شیرین اینو پری یه جور دیگه برامون گفت 

گفتم اره متاسفانه 

به عروس گفتم ببین ما چار ای جز احترام بهش نداریم اگه همسر و زندگیتو دوست داری خوب مدیریتش کن وقتی کسی ازدواج میکنه یعنی به بلوغ فکری و اداره یه زندگی رسیده که ازدواج میکنه هیچ وقت نبین پدر مادرت بهت میگن بچه ای توهم فکر کنی بچه ای تو الان عروس یه خانواده ای و برای پدرمادرت همیشه بچه ای تو الان یاد همه این امورات رو مدیریت کنی تا دیگه از این تنشها پیش نیاد 

بعدم فکر نکن تو تنها کسی هستی که این مشکلات براش پیش اومده همه ماها  اوایل ازدواجمون یه تنشی شبیه این داشتیم ولی یادمون رفته 

گفت زنداداش من مامانم کلاسهای روانشناسی میره و ماهی یه کتاب بهشون معرفی میشه و میخونن و کلی دربارش گفتگو میکنن برای همین من همه اینها رو میخونم بای همین حس میکنم مامان پری یکم اختلال داره 

نمیدونستم چی بگم مجبور شدم بحث رو عوض کنم و ادامه ندم دوست نداشتم با این عروس بشینم پشت سر پری غیبت کنم 

به اقای پدر گفتم احتمالا خیلی از این موضوعات یه نوع نگاه دیگه هم دارن ما باید همیشه حرفهای همشونو بشنویم بعد حرفی بزنیم برشگته میگه شیرین باور کن همه ادمهای اون خونه( خونه پدرش) یه مشکلی دارن اصلا نمیشه رو حرف هیچکدومشون حساب کرد 

شب بهم میگه چیزی ذهنتو مشغول کرده گفتم اره دخالتهای زیاد پری نگرانم کرده میدونی این یکبار نشد چه خونمون باشه چه خونشون اشک منو در نیاره یکبار نشد بگو عروسم ( عروس خودش) ادم خوبیه کاری کرد اونها میخواستن خودشونو بکشن کاری کرد چند بار به مرز طلاق رسیدن اشک مادر عروسشو دراورد سر سیسمونی میترسم کاری کنه این دختره روش تو روی خانواده باز بشه و این خیلی بده 

گفت اره والا خداروشکر ما از پری دوریم 

گفتم تازه الان عزیز بودنمون هم فقط دلیلش دوریمونه وگرنه ما هم تو لیست سیاهشون بودیم 

خندید 

 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 109 تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1399 ساعت: 18:56