جاری هم به داستان خانواده اضافه شد

ساخت وبلاگ

سلام خدا جونم

سلام دوستای گلم

دیروز سر راه برای فندوق تفنگ تق تقی خریدیم و برگشتیم نیمرو خوردیم هورمونهام بهم ریخته و خیلی خسته بودم بالش گذاشتم کمی دراز بکشم فندوق دلش میخواست باهاش بازی کنم اصلا توانشو نداشتم براش یه بازی ریختم تو گوشیم ( کم پیش میاد اما گاهی مجبورم) و دادم دستش و یکساعتی خوابیدم اقای پدر هم مشغول درس خوندن بود

تا اینکه جاری زنگید ....

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 97 تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1399 ساعت: 18:56