غیرت یا تعصب . دلتنگی . سختگیری .ترس

ساخت وبلاگ
 از دیروز صبح دارم مطالبی درباره ارایش و گریم و رنگ مو میخونم یه سایت عالی پیدا کردم درباره فرم صورت و چگونه ارایش کردن نوشته کتابشو خریدم (الکترونیکی) چند تا نکته مهم و مقاله هم مطالعه کردم و اون چیزهایی که برای ارایش و گریم وخودارایی لازم داشتمو یادداشت کردم کلا میخوام به خودم روحیه بدم تا ازین حال و هوای بد بیماریها و سختیهایی که پشت سر گذاشتم بیام بیرون

 نزدیکای ظهر فروشنده خونه بهم زنگ زد تا مدارکو ببرم محضر کاراشو انجام داده بود منم گفتم تا 2 میرم ساعت یک از شرکت اومدم بیرون و رفتم خریدهامو تا حدودی انجام دادم وای وسایل ارایش چقدر گروووون شدنننن خلاصه رفتم کارای محضر رو هم انجام دادم و تاختم بسمت خانه . اهان وسطا 2 تا کار اداری مهم هم انجام دادم بابا نامه داده بود بدم یک اداره مهم منم این کارامو انجام دادم و رسیدم خونه نهار خوردم با نینی بازی کردم تا شوشو زنگ زد اصلا از صداش معلوم بود خیلی خستس منم همه رو براش گفتم و یهو قاطی کرد که چرا فروشنده بتو زنگ زده به بابا زنگ نزده منم ارومش کردمو خداحافظی کردیم ولی بعدش کلا بهم ریختم چرا شوشو اینجوری میشه یهو غیرتی میشه خیلی داغون شدم اعصابم خراب بود و به روی خودم نمیاوردم شب سریال شهرزاد میداد جالب بود قباد به زن اولش چون حسی نداشت اصلا روش غیرتی نمیشد ولی چون شهرزادو دوست داشت و نمیخواست از دست بده اینقدر غیرتی میشد این سریال باعث شد یکم اروم بشم خودمو توجیه کردم شوشو عاشقمه و برای همینه گاهی سخت میگیره 

خللاصه از شب حالم گرفتس هر چند دارم با خودم کلنجار میرم تو راه میومدم سر کار یاد سختگیریهای بابام افتادم همیشه میگفت دختر باید ال بشه و بل بشه اشکام راه گرفته بودن چرا همش مردای اطراف من اینجورین چرااااااااااااااااا . و باز توجیه کردن خودم که عزیزم تو قبلا یک نفرو انتخاب کردی که با همه اینها فرق داشت دیدی خیلی فرق داشت و نشد باهاش ادامه بدی نمیدونم کدوم مردا درست ترینن اونا که خیلی تعصبی و سختگیرن یا اونا که راهتا و عین خیالشون نیست 

گاهی دلم میخواد کاش جایی زندگی میکردم که خودم درباره همچی تصمیم میگرفتم گاهی از مردا بیزار میشم و گاهی دلم برای همسرم تنگ میشه .فکر کنم این همه تناقضهای وجودم میتونه مال دلتنگی برای همسر باشه و یا .......................

 بزار امروز درد و دل کنم بزار بگم که از بچگی تا الان همیشه حسرت اردو رفتن با دوستام مونده توی دلم همیشه دلم میخواست مهمونی دوستانه برم همیشه دلم قنج میرفت برای شیطنت دخترونه واما یک پدر سختگیر که من عاشقشم و خیلی دوسش دارم توی شرایط سخت عین کوه پشتم هست ازش ممنونم اما سختگیریهاش هم هست همیشه همجا بابام نمیزاشت حتی خونه دایی یا عمو یا خاله و عمه بمونم دوست نداشت دختر بیرون خونه بمونه و شب جایی بخوابه مامانم میگفت خوابش نمیبره اگه تو دور باشه و خودش برای اینکه من ناراحت نشم میگفت خونه بدون تو صفا نداره 

یه بار یکی ازم پرسید اگه برگردی از اول شرو کنی چجوری زندگی میکنی؟ گفتم اولا اصلا دوست ندارم دوباره برگردم اما اگه هم برگردم این بار بدون ترس زندگی میکنم شجاعانه و جسورانه دیگه دخترک ترسو حرف گوش کن نیستم که هرکی هرچی بگه بگم چشم و نه گفتنو بعد از 30 سالگی با خوندن هزار تا کتاب و کمک دکتر و روانپزشک و روانشناس و روانکاو حل کنم و یاد بگیرم اونم ناقص 

آآآآآآآآآآآههههه 

یک روز میتونستم برم دنبال کسی و بیارمش پیشم اما باز محدودیتهای زندگی بابام دست و پامو بست و ترسیدم بیارمش کنارم سختیهای اینور براش ازار دهنده باشه و راحتی اونطرف رو ترجیح بده دلشو بزنم ازم متنفر بشه و بره .

گاهی دوست داشتن بقیه رو نمیفهم . همسرم خیلی خوشحاله که همچین پدر و برادرانی پاسداران دوران مجردی من بودن 

اما برادرانم ازم کوچیکترن اما مرد بودن دیگه اجازه نمیدادن خواهرشونو کسی ببینه وای دلم برای خودم میسوزه چقدر من سختی کشیدم .متنفرم از خوده ترسوم الان اما روشنفکر شدن و همسرانشون راحتن و هرچی خانمشون بگه همون میشه پس من چی مگه من خانم نبودم چرا هرچی من میخواستم نمیشد منم دل داشتم و ارزوهای زیاد 

گاهی همه اطرافیانمو مقصر میدونم و اشتباهاتی که تو زندگیم رخ داده رو کلا میندازم گردن اونا اخی اون موقع راحتم و اصلا هیچ عذاب وجدانی ندارم و هیچی رو شونه هام سنگینی نمیکنه ولی اول اخرش میدونم که مقصر تمام رخدادها خودممممم 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 78 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 10:36