من دارم تغییر میکنم

ساخت وبلاگ
دیروز ماشین نداشتم و با تاکسی ( ون) رفتم خونه توی مسیر یه اقایی کنارم نشسته بود که هی گوشیش زنگ میخورد و اینم با عصبانیت جواب میداد که چیه چرا زنگ میزنی و اون هی زنگ میزد و از صحبتها معلوم بود که دوستن و اقا 45 دقیقه منتظرش مونده و اونم نیومده خانمه هر چی میخواست بهش میگفت و اقا بهش میگفت بزار من تو تاکسیم پیلده میشم هر چی لایقته رو بهت میگم . دهنتو میبندی یا من زحمت بستنشو بکشم و خیلی ازین حرفا خلاصه این خانم اینقدر زنگ زد تا اینکه توی صحبتش با ااچیزی گفت که اقا خندید و اشتی شدن و هی اقاهه میگفت ببین من نمیتونم حرف بزنم بزار پیاده شم که خلاصه به مقصد رسید و پیاده شد تا اون پیاده شد همه مسافرا که چند تاشون دخترای دانشجو بودن ترکیدن از خنده و گفتن وای چقدر بی اعصاب بود و اون یکی میگفت دختره ببین چقدر بدبخت بود هی التماس این مو قشنگ میکرد و .... یک عالمه حرف و قضاوت و نگاههای انچنانی . 

راستی چرا ما برای همچی نظر میدیم و از دید خودمون میسنجیم . چرا فکر میکنیم یارو عقل نداره  یا بدبخته یا هر عیب دیگه ای رو روش میزاریم نمیدونم . من خودم از یه جایی تصمیم گرفتم دیگه قضاوت نکنم . و جدیدن حتی تصمیم گرفتم دیگه درباره مادر فولاد زره هم خوب حرف بزنم و بهش بگم خانم جون باید همچی درست بشه و اول اید برای درست کردنش از خودم و ذهن خودم شروع کنم چون ماها همیشه میخوایم همچی درست بشه اما خودمون یکم زحمت نمیکشیم برای ساختن و درست کردنش . البته من به همه این نتایج جدیدن رسیدم گرچه قبلا هم برای بهبود رفتارم و نگاهم صحبت کردم با خودم و تصمیم گرفتم اما عمل نکردم و دیگه قطعا میخوام طرز فکرمو . رفتارمو. نگاهمو عوض کنم . چون دوست دارم همچی رو زیبا کنم و این زیبایی حاصل نمیشه مگر اینکه تغییرات و خواست هامو از خودم شروع کنم دعا کنید بتونم 

و قدم اول این بود که به خانم جون زنگ زدم و حالشو پرسیدم و تصمیم گرفتم ده روزی یکبار بهش زنگ بزنم 

وایییییییییییییییییییی یه مورچه رو میزم داشت قدم میزد پرتش کردم پایین 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 66 تاريخ : شنبه 13 خرداد 1396 ساعت: 10:36