بعد از دو روز تعطیلی

ساخت وبلاگ
شنبه رفتیم خونه مامان داداشم گفت شب قراره دوستش با همسرش بیاد شب بمونه خونه مامان صبح بره بانه منم که حال و حوصله ادمهای غریبه رو ندارم خواستم برم خونمون نزاشتن شوشو با داداشم مشغول درس خوندن بودن حسابی این جند روزی که اونجا بودیم درس خوند . شب که دوستای داداشم اومدن دیدم یه اقای 50 سال به بالا و خانمش 25 تا 28 سال هنگ بودم ادمهای خوش رو و مهربونی بودن بعد که رفتن داداشم گفت همسر دومشه منشیش بوده این منشیها چه کارا میکنننننننن نمیدونم والا تمام روز هم خبرهایی میشنیدم و متعجب میموندم خبر فوت پدر بزرگ و نوه یکی از اشنایان و دلایل علت فوتشون که عموش زده بچه مرده پدر بزرگ ازاین واقعه سکته کرده و مرده نمیتونستم تحلیل کنم خبرهای خوبی نبودن کلا درگیری ذهنیم زیاد بود جلو تی وی ولو بودمو و ذهنم اما کجاها بود نمیدونم . صبح مهمونها رفتن . تعطیلات خوبی بود اما من کلافه بودم دوشنبه بعد رفتن داداش ما هم اومدیم خونمون . خیلی کلافه بودم چند بار شوشو پرسید

:چیزی شده 

من گفتم :نه نمیدونم چمه خیلی کلافه ام 

امروز اومدم سر کار ریموت درب دفتر بعلت تعمیرات تغییر کد داده بودن پس ریموتم درو باز نکرد توی ماشین منتظر همکارا موندم اخه من قبل از همه عالم و ادم سر کارم بخاطر جوجه و شوشو یکی یکی همکارا اومدن انگار نه انگار ماه رمضونه بربری بر دست پنیر خریده ریموت اونا هم کار نکرد منتظر بعدی شدیم تا اینکه اون ریموتش اوکی بود درو باز کرد و ریموتهای ما رو هم با موتور اصلی تنظیم کرد و برامون اورد 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت: 11:37