روزمرگی

ساخت وبلاگ

هنوز فرصت نکردم یه زنگی بزنم و از خانم جان بابت زحمات فراوونی که برامون کشیده و خسته و هلاک شده تشکر کنم . شب شوشو زنگ زد باهاشون صحبت کرد منم تو اشپزخانه مشغول بودم و گوشی رو نگرفتم ولی خب من عروسم وباید زنگ بزنم . بیخیال حالا ظهر یه زنگی میزنم مامی دیروز گفت که زنداییم دعوتمون کرده افطاری خونشون نذری داره اخه طایفهمادریم خیلی جیک تو جیک بودن و تا 2 سه سال پیشش خیلی مهمونی و مهمونی بازی داشتیم و همش هی دعوت دعوت بودیم و یه دوره عید یه دوره تابستون یه دوره ماه رمضون یه دوره زمستون خلاصه همه خودشونم برای این همه دوره مهمونی کلافه بودن کم کم این مهمونیها نابود شد و الان چند سالی یکبار یکی دعوت میکنه البته با این وجود چند ماه یکبار یه جایی دعوتیم که از غذا ما هیچکدومشونو نرفتیم وقتی به شوشوگفتم گفت میشه من نیام اخه چاق شدم لباسام تنگه منم ناراحت شدم و گفتم بریم لباش بخریم و بریم اونم بیچاره قبول کرد رفتیم یه پیراهن خوشرنگ و شیک سایز بزرگ خریدیم و قرار شد کمکش کنم تا یکم لاغر بشه . امروز بعد از ظهر قراره اتو کنم برای جوجه و خودم هم لباس گذاشتم و صبح بردیم خونه مامی .نمیدونم چرا اصلا وقتی میرسیم خونه وقتانجام کارها و جمع کردن وسایل رو پیدا نمیکنیم 

ساعت توی دفترم خوابیده .باطری نداره باید بخرم براش .

همه کارهامو انجام دادم چند جا باید زنگ بزنم که حالشو فعلا ندارم میخوام یک نسکافه بخورم تا یکم سرحال بشم بعد ببینم چکار میخوام بکنم 

یادم افتاد که من داشتم تمرین میکردم تا ارامش رو دوباره به وجود خودم دعوت کنم و برای همین پست بعدیو نوشتم (البته کپی کردم)

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 89 تاريخ : سه شنبه 30 خرداد 1396 ساعت: 10:27