یک شیرین خپل

ساخت وبلاگ

چه اشکی چه اشکی میریختم وقتی دیروز هر لباسیو تنم میکردم بهم نمیشد که نمیشد دامنها زیبشان بسته نشد دکمه کتها بهم نرسیدن پیراهنها که نگووووووووووووووووووووو اولش شوشو خان فکر کرد من دارم اشک تمساح میریزم و الکیه ولی وقتی دید راست راستکیه شروع کرد به همدردی کردن که نگران نباش عزیزم خیلی طبیعیه همه خانمها بعد زایمان این مرحله رو میگذرونن و ... ازین لوس بازیهایی که گاهی در میاره خلاصه یک پیراهن کشی یافتم یادمه قبلنا وقتی میپوشیدمش خیلی شیک و اندازه بود الان بعلت کشش زیاد اطرافین و پهلو و شکم عزیز ،مینی پیراهنی بیش نبود یادمه روزی که این لباسها رو برای خودم میدوختم و مینشستم روشون کار میکردم از تیپم خوشم میومد و همیشه مربی خیاطی بهم میگفت میدونی چرا هر چی میدوزی با الگوهای اموزشی یکیه و تمیز درشون میاری چون خیلی بدنت رو فرمه الان فرم رفته تو چشام گوریل انگوری در خدمت شماست حالا باید یک کیف و کفش باهاش ست میکردم یادمه اول ازدواجمون وقتی وسایلمونو چیدیم شوشو گفت من تنها تو کیف و کفش فروشی این همه کیف و کفش ست و رنگی رنگی دیدم ،اون موقع ها خیلی خوش تیپ بودم این بهم انگیزه میداد هی بخرم و هی بخرم الان چی الان باید یه کفشی پیدا میکردم که بتونم باهاش راه برم و شیرین خپله رو بتونه راه ببره مجبور شدم یک کفش بپوشم که پاشنش یه تیکس و باهاش قل  نمیخورم یکم اولش باهاش قدم زدم ببینم میشه راه برم یا نه بعدش گذاشتمش کنار که خوبه میپوشم قید کیف رو هم زدم چون بچه بغل میکردم و وسایل اون همراهمه پس کیف لازم نداشتم خلاصه زیاد گریه کرده بودم و حرص خورده بودم اهان یادم رفت بگم زودتر از شرکت اومدم بیرون و رفتم ارایشگاه موهامو رنگ کنم هر نظری که من دادم ارایشگره گفت بهت نمیاد بشین من خودم میدونم چی میخوای دقیقا همون رنگیو در اورد که من نمیخواستم چاره نبود سریع اومدم خونه برق قطع بود و نمیتونستم برم حموم رفتم وسایلمونو جمع کنم و لباس انتخاب کنم و بعد که برقها اومد برم حموم که پرسه انتخاب لباس هم دیدید چی شد و با این همه حرص و جوشی که خورده بودم و شوشو خان هم همش داشت دلداری میداد تصمیم گرفتم پوست داغان رو یکم ماسک بزارم نفس عمیق بکشم شاید همچی خوب بشه همه این کارها رو انجام دادم و بیخیال همچی شدم و مثل ترولها خودمو بسیار زیبا تصور کردم و رفتیم خونه مامی تا روسری برداشتم مامی متعجب گفت این موهاتو چرا اینرنگی کررررررددددیییییییییییییی به لطف مدیتیشن و ارامشهایی که به خودم داده بودم لبخند زنان گفتم ماماننننن ول کن چند بار برم حموم درست میشه بخدا این ارایشگرا اصلا هیچی بلد نیستن (بلا نسبت ارایشگرای خوب ) و بلند شدم لباس عوض کردم و رفتیم مهمونی همه با رضایت هر چه تمامتر از تریپ افتضاحم لبخند زنان میگفتن دیدی هی بهت میگفتیم الهی مثل ما بشی به به چه شدی و من لبخند زنان میگفتم عزیزم خیلی طبیعیه درست میشم ایشالله و میخندیدم تا بهم خوش بگذره خیلی وقت بود عین جوونیهام نرقصیده بودم ای رقصیدممممم . یادم افتاد قدیم ندیما(مثل قدیم ندیما دل دیگه بیقرار نیست  بپای پیغوم تو عاشق و موندگار نیست . نخندین یهو تا گفتم قدیم ندیما این اهنگ اومد تو ذهنم یادتونه ؟)من روزی نیم ساعت جلو اینه برای خودم میرقصیدم .از وقتی شوشو خان پای مبارکشونو شون گذاشت وسط زندگیم همچی عوض شد حس خانم خونه بودن و مامان بودن همه شیطنتهامو از یادم برده انگار با اومدنش یهو بزرگ شدم و دختر خونه بابا نبودم بابام همیشه مثل دختر بچه باهام رفتار میکرد و این باعث شده بود سنمو فراموش کنم و شاد زندگی کنم من باید خیلی تغییر کنم باید بخودم برسم من خودمو کلا فراموش کردم باید هماهنگ و اروم همچی به خوبی تغییر بدم 

بتونم از پسش بر بیام صلوات 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 96 تاريخ : جمعه 20 مرداد 1396 ساعت: 11:34