موزیانه کار خودمو کردم

ساخت وبلاگ

بابام و شوشو معتقدن که منو هیچوقت نباید ببرن بازار مرکزی شهر خرید کنم زیرا بیچارشون میکنم بابای مهربونم از روز اول این سفارشات رو کرده و بهش هشدارهای لازم را داده و شوشو بسیار محتاطانه چند باری گیر این قضیه افتاده و کاملا شیر فهم شده اما  از نظر من این فرضیه و تصوراتشون اشتباهه من چون دیر به دیر میرم اونطرفا پس همه دق و دلیهامو در میارمو واجبات منزل رامیخرم و دیروز که رفتم خونه شوشو بعد من رسید و برنامه ریزی کردیم نهار بخوریم و بعد بریم دنبال فندوق شوشو رو گفته بودم چند روزی افسردگی بعد زایمان گرفته دوباره همون شکلی بود منم رفتم نشستم پیشش و غرررررررررررررری مفصل اما کوتاه (از غر متنفره) بیشتر شبیه گله بود زدم و گفتم چته خب منم خسته ام منم مثل توام قرار باشه اینجوری کنی که نمیشه دلتنگی درست ولی تقصیر ما چیه اگه هم اتفاقی افتاده این شکلی شدی بگو دیگه و سریع محل را ترک کرده و به اشپزخانه رفتم البته نا گفته نماند اینها همه با چند قطره اشک تمساح هم همراه شد و سریع تاثیر خودشو گذاشت و تا من نهار رو حاضر کنم شوشو خوابید و بعد نهار گفتم بریم بچه رو بیاریم گفت نه بریم کوروش خرید کنیم بعدم بریم برای فندوق لباس بخریم و بعد میریم دنبالش  منم که بسیار انسان سوءاستفاده گریم بسیار مکارانه گفتم میشه بریم بازار همه خریدهامونو انجام بدیم قبول کرد و رفتیم هر انچه لازم بود و نبود تا پرده اتاق خواب فندوق و کفش برای خودم و همه نواقص منزلو خریدیم و بسیار خرسند از کرده خویش رفتیم دنبال فندوق و شوشو طفلک جرات جیک زدن نداشت زیرا بنده گربه را دم حجله کشته بودم خلاصه شب برای جبران محبتهای شوشو براش مرغ سوخاری که عاشقشه درست کردم و بهش بیشتر توجه کردم تا قدردانی کرده باشم 


خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : موزیانه,خودمو, نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 73 تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1396 ساعت: 22:32