دیگه نمیخوام حرفی بزنم

ساخت وبلاگ

با اتفاقات و حرفهای دیروز داداشم خیلی تو فکر بودم تا اینکه یکی از دوستام زنگ زد و باهم کلی حرف زدیم درباره داداشم گفتم و برادر شوهرم که اطمینان داد که قضیه داداشم تموم شدس و من مردها رو نمیشناسم و اگر بخوان کاری کنن کسی جلودارشون نیست و نمیاد مشورت کنن کارشونو میکنن پس اونم خودش تصمیمش همین بوده برای اطمینان و دل خودش زنگ زده و مشورت گرفته خیالم راحت شد و با حرفهای شما دوستان و خصوصیهاتون خیلی خیلی اروم شدم و درباره برادر شوهرم خیلی گوشزد کرد که این بچه 2 تا دلیل خیلی غیر منطقی برای ازدواج داره که کاملا اشتباها و اصلا الان نباید براش زن بگیرید و خیلی دربارش بحث کردیم گرچه من بیشتر بخاطر اینکه خودم نمیتونم مدت طولانی با چرکولک زندگی کنم با برادر شوهرم موافق بودم ولی حرفهای دوستم کاملا منطقی بود و کلی راجع بهش فکر کردم و رفتم خونه برای شوشو گفتم که یهو برگشت گفت من بهتر از همتون داداشمو میشناسم عمرا الان براش زن بگیرم اگرم حرفی نمیزنم دلیل بر موافقت نیست برای اینه شماها زیاد گیر ندید عجیب این حرفش بهم برخورد به خودم قول دادم دیگه راجع به خانوادش حرفی نزنم اصلا بمن چه کاسه داغتر از اش شدم والا

از همتون ممنونم که ارومم کردید 

خداروشکر میکنم شماها رو دارم 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1396 ساعت: 18:25