گفتیم نمیایم

ساخت وبلاگ
ممنونم از همراهیتون  و قوت قلبی که بهم دادید 

 

نظراتتونو تایید کردم ولی جواب همتونو تو این پست مینویسم 

دیروز کلی فایلهای صوتی دنیا رو گوش کردم و سعی کردم الان توی این شرایط بتونم همچیو درست کنم یکسره از طرح الهی و کائنات و خدا کمک خواستم تا همچی اروم و ب نفع ما پیش بره 

من 6 ساله که عروس این خانواده ام و هیچوقت نخواستم برنجونمشون یا دلشونو بشکنم سعی کردم بیشتر با هم صمیمی بشن و نزدیک پشت هم وایسن همیشه  طی سال پدرشوهر هر دوماه یکبار میومد و عیدهای هم 15 بیست روز کلا با هم بودیم یادمه عروسی دختر خالم به خاطر اینها نتونستم برم و گاهی پیش میومد یکسالی  داداشمو ندیده بودم و عیدها هم نمیشد ببینمشون شاید گاهی یکساعت فقط چون همه برنامه ریزیها زندگی با اینها بود و میگفتم عیبی نداره شوشو خودش متوجه میشه 

پارسال عید که من با چشم اشکی به شوشو گفتم واقعا من این همه سال منتظرم تو یک مدیریت درست بکنی ولی انگار نه انگار خودت میدونی و میبینی این زن بیشتر از وقتی فندوق بدنیا اومده عین هوو با من رفتار میکنه بازم هیچی نمیگی من تمام سال میرم سرکار یه تعطیلاتی هم پیش میاد اینجوری میکنی با من  میشه برای سال اینده یکم مدیریت کنی ؟ 

امسال جناب شوشو در صدد مدیریت بود که یهو این بی نظمیها پیش اومد منم که هیچوقت نمیگم اونها نیان خونه پسرشون فقط میگم اومدنشون یکم برنامه و قاعده داشته باشه اونها که شغلشون ازاده هر وقت میتونن بیان چرا دقیقا میزارن وقتی که تعطیلاتی پیش میاد و من یکم میخوام استراحت کنم اخه 

دیروز که رفتم خونه دیدم شوشو خیلی عصیبیه و گفت اصلا فکر اینکه من 20 ساعت رانندگی کنم داره دیوونم میکنه از همه بدتر اینکه این زنو اونجا تحمل کنم وحشتناکه همکارمم گفته ترافیک عید مشهد وحشتناکه 

منم گذاشتم یکم بگذره و اروم بهش گفتم میدونی من نگران اینم این بچه 20 ساعت تو ماشین نمیشینه در ضمن اگه دستشویی داشت یا خرابکاری کرد من تو بیابون هوای سرد چکارش کنم چند بطری اب گرم بردارم بس باشه و یه چهار روز استراحتمون یا تو ماشینیم از اونجا هم برگردیم من قراره مهمونداری کنم حاضرم تعطیلات نباشه برم سر کار 

یهو شوشو گفت شیرین بخدا دنبال یه بهونه بودم دلم قرص بشه بگم ما نمیایم حالا تو هم که ناراضی هستی این بچه هم خدایی نکرده مریض بشه چکار کنیم 

زنگ زد به پدرش و گفت شما خودتون برید ما نمیایم چون من بچم خیلی کوچیکه و سختمونه همش تو راه باشیم 

پدرشوهر گفت باشه ما میریم و خداحافظی کرد 

دو دقیقه بعد برادرشوهر زنگید و دادوبیداد کرد که تو سفرمونو کنسل کردی تقصیر زنته و ازین حرفها منم اصلا اینها برام مهم نبود مهم این بود که ذهنم اروم شد و خیالم راحت شد 

فکر گیر دادن زنه که باهاش برم بازار و گشت و گذار داشت دیوونم میکرد 

فقط خداکنه خودشون برن و نگن شما سفرمونو بهم زدید 

الانم باهامون قهرن چون دیگه زنگ نزدن چون تو مواقع تشنج 500000000000 بار زنگ میزنن ولی دیگه نزنگیدن شوشو با خنده میگه اخیش راحت شدم الان مورد قهر هم قرار گرفتیم 

بعد هم با ارامش براش توصیف کردم انگار بابام اینها بخوان برن سفر بگن داداش اینها هم حتما بیان خب نمیشه که اینها دوتا خانواده جدا هستن هر کسی طبق شرایطش برای خودش تصمیم میگیره ادم از بیرون نگاه کنه درستتر میتونه تصمیم بگیره 

و این چنین شد که ما حرفمونو زدیم دیشب یه خواب راحت داشتم و شوشو رو تو بغلم فشارش دادم و کلی بهش گفتم دوستت دارم 

البته قبل خواب کمی هنسفری گذاشت و اهنگ گوش کرد سعی کردم گیر بهش ندم و بزارم تو حال خودش باشه میدونستم براش سخت بود باباشو برنجونه ولی همین که به نفع من اینکارو کرد خوشحال بودم 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 19 اسفند 1397 ساعت: 8:37