داشتم حاضر میشدم برم خونه که زنداداشم زنگید و گفت 2 تا مساله هست میخوام باهات حرف بزنم و کلی حرفید بابت مساله اولش که کاری بود و مساله دومش جروبحثش با داداش بود که گفت نمیخوام بهش زنگ بزنی الان خیلی ناراحت بودم گفتم بهت زنگ بزنم یکم غیبت کنم حالم خوب بشه کلی با هم دردودل کردیم و بهش گفتم ایرادی نداره بخدا همه مردا یکین و ما زنها انگار افریده شدیم بهش سرویس بدیم یکبار هم از داداشم دفاع نکردم همچین ادم نامردیم
کلی صحبت کردیم و بهش گفتم اون سایتهایی که تو تلگرام واست فرستادمو حتما گوش کن چون برای من خوب بوده حتما برای تو هم خوب خواهد بود و اروم که شد خداحافظی کردیم و رفتم خونه
رسیدم دیدم شوشوز رفته دنبال فندوق
اومدن نهار خوردیم و صحبت کردیم و نزدیکهای ساعت 4 فندوق خوابید و ما هم خوابیدیم ساعت 5.5 بیدار شدم و یکم ریخت و پاشها رو مذتب کردم ساعت 7 بود دیدم اینها خیال بیدار شدن ندارن چراغها روروشن کردم و بیدارشون کردم
ماکارانی پزیدم و چون شوشو 5شنبه نمیرفت و فندوقم میخوابید خونه زیاد زیاد بهشون گیر ندادم
ساعت9.5 شل و کلاه کردیم و برای دور دور رفتیم بیرون تا 11
برگشتیم خندوانه دیدیم و شام خوردیم
و امروز پدر و پسر خواب بودن من اومدم سر کار
خاطرات روزانه من ...برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 156