دختر ناشناس مرموز

ساخت وبلاگ
دیروز عصری فندوق خیلی اذیت میکرد شوشو پیشنهاد داد با هم بریم نون بخریم و برگردیم حال و هواش عوض بشه از زمانی که خواست حاضر بشه و بریم بیرون یکریززززز گفت بریم خونه مامان جون و ما هم بهش گوش ندادیم 

یکم دور دور کردیم و دیدیم نمایشگاه گل و گیاه زدن رفتیم 

تو نمایشگاه دیدم یه خانمی خنده رو و جوون اومد جلو و کلی سلام و احوال پرسی کرد اگه به اسم صدام نمیکرد فکر میکردم اشتباه گرفته منم احوال پرسی کردم ولی نشناختمش کلی فکر کردم و شوشو گفت شیرین بعد اینکه ما اومدیم کلی مارو برنداز میکرد و زیر نظر داشت شما با فندوق مشغول بودی چن باری اومد روبرو دورادور مارو دیدمیزد کلی نگاه کرد 

این موضوعات فکرمو مشغول کرد یهو یادم افتاددددد اخی این دختر کوچولو اون موقع ها که من میشناختمش هنوز راهنمایی بود و بچه بود دختر خاله فامیل قدیمی من بوده و برای همین خیلی کنجکاو بوده اینقدر مارو زیر نظر بگیره و کلی خندیدم که دختر همه حرکات مادرشو تقلید کرده چون یادمه مادرشم ازین مدل اخلاقها داشت 

موقع برگشت به خونه فندوق خان خوابید ولی اینقدر لواشک و اب انار و اب زرشک خورده بود فکر کنم دلش درد میکرد 

تا رسیدیم یه کم عرق نعناع و نبات بهش دادم و راحت خوابید 

ما هم نشستیم پای لبتاب برای انتخاب رشته و دانشگاه جناب شوشو 

با این رتبه افتضاحش سایت هیوا گفت عمرا روزانه قبول بشه و پیام نور هم علوم سیاسی نداره و میمونه شبانه و خودگردان و ازاد 

هزینشون وحشتناکه ترمی 10 تومن تموم میشه 

فعلا اعصابمون خرد شد عین دوتا ببر خشمگین بهم غریدیم و فعلا تصمیم نگرفتیم 

البته از خریدن ماشین شاسی بلند خیلی بهتره خب 

توی این هیرو ویری شوشو خان میخواست دوباره رژیم14 روزه  تخم مرغ بگیره منم نزاشتم  و بهش گفتم با این معده نمیشه اینقدر اذیت نکن خودتو

من خودم از این به بعد روزانه بهت برنامه غذایی میدم به شرطی که قول بدی زیاد نخوری یخچال و پاکسازی نکنی شما حواست به میانوعده ها و صبح تا ظهرت که نمیبینمت باشه  شکمووووووووووو اندازه غذاهات با من 

 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 5 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:44