چهارشنبه پرماجرا

ساخت وبلاگ
دیروز از مهد زنگیدن بچه اسهاله و براش شلوار بیار یه اسنپ گرفتم سر راه موز و سیب هم خریدم و رفتم خونه شلوار برداشتم و بردم مهد و بهشون گفتم این موزو سیبو بهش بدید حتمااااا و برگشتم سر کارم 

چند باری زنگیدم گفتن خوبه و موز خورده و بهش عرق نعناع دادیم خوب شده خداروشکر 

ساعت 2 بردمش خونه و کلی بازی کردیم و نهار خوردیم و نشسته بود برنامه کودک نگاه میکرد شونه و قیچی اوردمو و موهاشو کوتاه کردم و بردمش حموم و خوشگل شد و اومدیم بابایی اومد 

حال خودم عالی بود حال فندوقم عالی بود ولی بابا گرسنه بود و نمیخواست چیزی بخوره ولی هی چایی میخورد و فوتبال نگاه میکرد حواسش پرت بشه نمیشد یکم سوپ خورد و خودشو با گوشی سرگرم کرد و خوابید 

ولی من  یه کامنتی گذاشته بودم که جواب دوستمو که خوندم یهو نمیدونم چرا خودم ناراحت شدم و بهم ریختم و تا صبح اعصابم خرد بود کلی میخواستم بیام اینجا غر بزنم صبح یادم رفت و فقط تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت کسیو دعوت به دیدگاه مثبت نکنم و لبخند بزنمو گل بفرستم 

از دوستام بگم 

یکی از قسمتها کارمند میخواست یکیو پیشنهاد دادیم (من و  همکار) که همیشه التماس دعا داشت کاری براش جور بشه و بتونه بره سر کار چون فشار مالی دارن و ساعت کاری براش مهم بود و حقوقش 

ایشون اومدن و کلی فیس و افاده که من با حقوق 2 تومن عمرن نمیام سر کار و بابت هر کار اضافه که مکمل کارش بود هم نرخ تایین کردن و رفتن و مدی بخش هم ایشونو استخدام نکردن 

یکم ناراحت بودم ولی مهندس گفت خب خودش نخواسته یکم افادشو کم میکرد تا استخدام میشد دیدم راست میگه این خانم خونه ی که پدرشوهر کادو ازدواج بهش داد رو فروخت خرج کرد برای خودش سفر رفت و طلا خرید و دانشگاه ازاد رفت الان رفته ته شهر خونه اجاره کرده دیگه بیخیال شدم و غصه نخوردم 

نمیدونم گفتم که یکی از دوستانم شوهرش تو بیمارستان مشغول بود تعدیل نیرو کردن و الان بیکاره و چقدر ناراحتشم 

و یه چیز خوب اینکه دختر دوستم عید و قبلش تصمیم داشتن جدا بشن یه دو هفته ای قهر بودن و الان برگشتن سر خونه زندگیشون و الان خوشحالم خداروشکر 

اهان یه چیزی درباره همسایمون یادتونه گفتم خانمه همسایه به 110 گفت این همسره سابقمه دیروز همسایه واحد بغلیش به شوشو گفته بود اینها دوماه پیش از هم جدا میشن و عید شوهره میاد به زنه میگه بخاطر دخترم توی عید یه صیغه محرمیت بخونیم یکم به بچم خوش بگذره تو درسته مادرواقعیش  نیستی ولی در حقش خیلی مادری میکنی و دختره میمونه پیش خانمه و مرده باز میره دنبال الواتی خودش دعوا سر همین بود که مرده بچه رو میده به زنه و میره 

چقدر ناراحت دختره هستم خدا میدونههههههه و بس 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 78 تاريخ : پنجشنبه 5 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:44