سرماخوردگی اونم این موقع نوبره

ساخت وبلاگ
رفتم خونه فندوق با باباش رفته بودن خونه خیلیییی خسته بودم بسکه دیروز فک زده بودم 

نهار خوردم و فندوق خوابش میومد خوابید منم بیهوش شدم 

شوشو دستور اشو دید گفت خیلی دنگ و فنگ داره بیخیال شو و یکم اش رشته درست کن 

منم خسته بودم ترجیح دادم اش راحت براش درست کنم 

خوابیدم تا 6 تو خواب و بیداری دیدم صدای دعوا میاد فکر کردم باز دوتا همسایه ها سر چیزی دعواشون شده این  همسایه جدید طبقه بالا راه میره 110 خبر میکنه انگار اصلا ابرو براش مهم نیست 

همسایه بغلی تو راهرو بود منم درو باز کردم گفت این طبقه بالای ما هستن دعوا زن و شوهریه کلی وسایل شکستن و من شوهرم خونه نیست از ترس سکته کردم یکم جلو دردوتایی صحبت کردیم و خداحافظی کردیم 

دیدم همسایه بالایی که دعواش شده با شوهرش اومدن جلو در 110 هم هست 

خدایی نکرده فکر نکنید من فضولم و گوش میکردما نه از کنجکاوی بود 

میگفت این اقا همسر سابقمه و دوماهه جدا شدیم الانم اومده کلی وسایلمو شکسته یه وانت هم اومد و یه سری وسیله مرده رو گذاشتن توش و با خودش برد البته این خانم وقتی اومد این واحد همین اقا که میشه همسر سابق براشون خونه گرفت و رفت و امد هم دارن با هم این چه جور جدایی بود نمیدونم تازه مرده یه دختر هم داره هی زنه میگفت بچتو بردار گمشو برو از خونم 

خانمه هم بزور 110 رو برد خونش تا صورتجلسه کنن وسایلشونو  دیگه منم پیگیر نشدم 

فندوقو بیدار کردم یکم باهاش بازی کردم یه دوشی گرفتم شام پزیدم 

موقع خواب دیدم الان احتمالا میمیرم سرماخوردگی استخوان درد وحشتناک تا نزدیکهای 4 بیدار بودم 

بعدم با صدای ای دلم فندوق بیدار شدم سات 6 بود نمیدونم چرا دلش درد میکرد یکم ماساژ دادم خوابید 

بعدم ساعت 7 بیدار شدمو و یکم ابلیمو عسل خوردم و فندوقو حاضر کردمو بردم مهد 

الانم دارم میمیرم احتمالا تا 10 بمونم چون 10 باید برم اداره بوقققق بعدم از اونجا میرم دنبال فندوق و میریم خونه تا استراحت کنیم 

اهان اینم بگم اون وسطا به عروس پری هم زنگیدم خداروشکر حالش خوب بود اوردنش خونه 

 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 93 تاريخ : پنجشنبه 5 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:44