قصه پری و عروسش

ساخت وبلاگ
دیروز رفتم اداره بوق و کارم تموم نشد و بقیش موند برای امروز 

 

 

داشتم میرفتم دنبال فندوق که گوشیم زنگ خورد و دیدم پری جون عزیزمه  چرا بمن میخندین الان 

گوشی رو برداشتمو و شروع کرد به غر زدن که اخه مردم عروس دارن منم عروس دارم پسرم بیچاره شد هیچ شانس نداره 

حالا چی شده ؟ گفت هیچی عروسم مرد

قلبم اومد تو دهنم  تا بگه بیمارستان بستری شد بخاطر فشار پایینش

این اینجا باشه اول براتون از پری و پسرش بگم تا برسم اینجا 

نمیدونم بهتون گفتم یا نه پری برای پسربزرگش  که اون موقع 23 سالش بود یکیو عقد کردن و نشست از جانفشانیهای شوهرش هر روز برای عروسه تعریف کرد ازین چیزا برای منم میگه ولی چون من پدرشوهرمو میشناسم و میدونم داره الکی میگه باور نمیکنم ولی دختر 14 ساله چه میدونه این داره الکی میگه و پیش خودش فکر میکنه چطور برای یه زن با دوتا بچه یه مرد اینجوری خونه و ماشین بنامش میزنه اونوقت برای من شوهرم هیچکاری نکنه 

دختره که از قضا از فامیلهای شوهر سابق پری بود شروع کرد به بازی دراوردن که باید ماشینشو پسره بزنه به نام من و خونه تو بالای شهر بخره و بزنه به نام من و ازین چیزا و چون اون خونه که الان پسرش داره دوتا برادر و پری سهم دارن نمیتونست بفروشه و بحرف زنش گوش بده کدورت پیش اومد و دعوا شد و دختره هر چی دلش خواست به پری گفت و جدا شد 

یه روز که داشت میگفت دختره بهم گفته برای تو کفتار شوهرت زمین بنامت بکنه برای من چرا نکنن بهش گفتم پری ادم عاقل اینها رو پیش عروس جوونش نمیگه طلاهاشو نمیندازه فیس بده تو دلت به حال پسر یتیمت بسوزه از کجا بیاره و پری فهمید بزرگترین اشتباهشو کرده 

این عروس جدیدش دختر خیلی کار بلدیه و زرنگه من خیلی خوشم ازش میاد 17 سالش بود عقد کردن تا الان که 19سالشه و دو سال از عروسیشون میگذره روزی 200000000 بار پری بهش زنگ زده چرا بچه نمیاری چرا نمیزایی اونم میگفت من تا 20 رو رد نکنم بچه نمیارم و کلی حرف به پری میزد تو جمع یه بار پری بلند بلند بهش گفت یدونه بزا 

اونم گفت زندگی خصویم به کسی ربطی نداره 

شبش اومدیم خونه منو و شوشو بهش گفتیم پری اینقدر بهش گیر نده 

تا اینکه عید که اومدن خونه ما پری با خوشحالی گفت عروسم حاملس و ما هم زنگ زدیم بهش تبریک گفتیم 

شوشو بهش گفت پری بسکه گیر دادی عروست خواسته رفع گیر کنه و خندید چون خیلی خوشحال بود 

دیروز که زنگ زد گفت عروسم هر چی میخوره بالا میاره فشارش روی 7 بوده مرده بود بردیمش بیمارستان بسکه منو ومامانش جیغ زدیم تو بیمارستان میگم چرا خب حاملس این اتفاقا میفته میگه نه من برای شانس گ....ه پسرم ناله میکردم  مردم عروسشون راحت میزاد این دیگه چی بود بدبخت شده پسرم این دو ماهه همش بیمارستانه 

الانم بستریش کردن بسکه ترشی میخوره و لواشک و فشارش میفته زیر 4 تا سرمه 

یکم ارومش کردم گفتم بخدا منم همینجوری بودم  گفت اخه تو بیمه داری اینها بیمه هم نیستن پول بیمارستانون خدا تومنه هر روز 

میگفت دکتره مادرشو صدا زده گفته تو چرا عقل نداری ادم دختر 19 ساله رو شوهر میده ؟؟؟؟ حالا دادیش چرا گذاشتی باردار بشه اخه این هنوز بدنش تواناییشو نداره 

و خوشحال بود میگفت بمن هیچی نگفتا به مامانش گفت همشو 

خلاصه کلی از بدشانسی پسرش و اینها گفت 

حالا منم وایسادم گوشه خیابون تا تاکسی سوار بشم پری هم تمومش نمیکه که بهش گفتم پری بهش سیرابی بدید برای تهوعش خوبه و سریع خداحافظی کردم 

عصری دوباره زنگ زدم تا حال عروس طفلکشو بپرسم و پری و ناله هاش شروع شد که هیچی نمیخوره گفتم پری ازش ایراد نگیر طفلک نمیتونه بخوره بزار بحال خودش باشه بیچاره 

بعدم یکم به پدرشوهر غر زد که چرا نمیاد بریم بیمارستان و ازین حرفها که منم سریع بحثو عوض کردم و دوباره بحث رفت رو مادر عروس که گفته پری من اینجا غریبم قند دارم میتونی امشب بمونی پیش عروست  من یکم استراحت کنم از دیروز نخوابیدم پری هم گفته والا من بچه کوچیک دارم نمیتونم 

دلم کباب شد اخه خانوادشون بجنوردین و شمال کسیو ندارن و خیلی خانواده اروم و بی دردسرین 

بهش گفتم پری همه بچه ها این3وری بدنیا میان بخدا دکترا هم یکیو میگن سنت زیاده یکیو میگن سنت کمه باید مواظب باشید دیگه بیخودی که نمیگن بار شیشه داره مواظبش باشین بهش روحیه بدید 

گفت والا ما سه تا زاییدیم اینجوری نشدیم گفت خب شما فرق داشتید عیبی نداره بچه های جدید سخت بدنیا میان دیگه 

دعا کنید عروس پری این دوران رو راحت سپری کنه و بچشو سالم بغل کنه انشالله 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 5 ارديبهشت 1398 ساعت: 13:44