وقتی فندوق دلتنگ باباش میشه

ساخت وبلاگ

دیروز سر راه برای فندوق, بادوم هندی و تنقلات خریدم و رفتم دنبالش 

اومدیم خونه و تا ساعت 8 رنگ بازی کردیم و کلی برنامه کودک نگاه کردیم و ظرف شستیمو و لباسهای خیسشو عوض کردم و شام خوردیم و خوابید

موهامو رنگ کردم و تو نت چرخیدم تا نیم ساعت بعد موهامو شستم و سریال دلدادگانو نگاه کردم و خوابیدم 

فندوق, صبح که بیدار شد دیگه دلتنگ, باباش, بود از 6 صبح بیدار شد و چراغها رو روشن کرد و غرررر که بابام چرا نمیاد خونه 

به شوشو اس دادم تونستی یه زنگی بزن باهاش حرف بزن 

تو راه مهد بودیم زنگید و باهم کلی صحبت کردن 

بعد از حرف زدن با باباش, نشست رو صندلی و زانوهاشو بغل کرد و اشکاش سرازیر شد و میگفت بابای من کجاستتتت؟؟؟

یعنی جیگرم کباب شد مردونگی کردم های های گریه نکردم براش 

خدایا همه پدرها رو در پناه خودت برای این وروجکها حفظ کن 

دیگه بهش قول دادم امروز میبرمش خونه مامان جون و بعدشم بردمش مهد و اومدم سرکار

یک لحظه این کاراش از ذهنم بیرون نمیره 

قلبم فشرده شده و همش به فکر بچه ام زنگیدم مهد مربیش میگه  عالیه فقط چند باری گفته خاله من دلم برای مامانم تنگ شده 

 

خاطرات روزانه من ...
ما را در سایت خاطرات روزانه من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 68 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 15:33