دیروز سعی کردم یه جوری کارمو بپیچونم و زودتر برم خونه تا شوشو رو راهی کنم
ساعت 2 باید راه میافتاد منم تا 12.5 خودمو رسوندم خونه و براش ساکشو جمع و جور کردم و نهار بهش دادمو و مرتب و شیک راهیش کردم و بعدم رفتم دنبال فندوق
مامی و داداش زنگیدن خونه تنها نمونید و بیاید اینجا گفتم نه اینجوری تو خونمون راحتیم خیالتون راحت
بعدشم با فندوق خوابیدیم تا 6
بیدار که شدم شام پزیدمو و یکم با هم بازی کردیمو و ساعت 10.5 بود فندوق خوابیدالبته هی میپرسید بابایی کی میاد رفته برای من چیزی بخره؟ چرا منو نبرده و منم بهش قول دادم باید بخوابیم بیدار بشیم بابایی بیاد
سریال دلدادگان نگاه کردمو خوابیدم
ساعت 4.5 صبح بود که شوشو اس داد ما رسیدیم و خیالم راحت شد
شوشو گفت شاید فردا راه بیفتن و برای فردا شب ساعت 4 برسن و ما فقط امشبو تنها هستیم انشالله که کارشون زود تموم بشه و بسلامتی برگردن
خاطرات روزانه من ...
برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 59