دیروز فندوق خونه مامی بود و منم سر کار تا رسیدم نهار خوردم و یکم خونه رو مرتب کردمو رفتم دنیال شوشو و فندوق
مامی گفت این بچه هیچی نخورده و حال نداره
تبش هم داره بالا میره
برگشتنی شوشو گفت شما تو ماشین باشید من لباس عوض میکنم و دفترچشو بیارم ببریم کلینیک
فندوق تو بغلم هی زاری میکرد رفتیم دکتر و براش سرم نوشت و پنی سیلین 633
سرمشو زدیم و فندوق یکم رو تخت خوابید و بعدشم بهونه کرد منو بغل کنید شوشو بغلش کرد و رو صندلی نشست و منم دست فندوقو نگه داشتم جوری که سرم بره
کل زمان رو سرپا بودم داشتم میمردم دوساعتی طول کشید و سرمش تموم شد و اومدیم خونه و فندوق خوابید ساعت 10 بیدار شد و هوس کباب کرد
خواستم براش درست کنم گفت باید منو ببرید رستوران من از اون کبابهایی میخوام که دایی برام میخره
لباس پوشیدیم و رفتیم رستوران و چون خودمونم شام نداشتیم وحال شام پزیدن هم نداشتم
فندوق چند قاشقی خورد و بقیشو براش اوردیم خونه
وقتی هم که رسیدیم خوابیدیم خیلی داغون بودم
از ساعت 2 فندوق یکریز بیدار میشد و اب میخواست
تا صبح دیگه 100 بار بیدار شدم
صبح با حالی داغون اومدم سر کار شوشو و فندوق خونه هستن
الان زنگیدن که میخوان برن بهداشت برای کنترل سه سالگیش
خاطرات روزانه من ...
برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 58