ساعت یک رفتم جلو در مهد و گفتن بچه هارو فعلا تحویل نمیدن چون جشنشون تموم نشده و تا ساعت 1.5 اونجا منتظر موندم دو تا دوستام هم منتظر من بودن تا برم دنبالشون
بالاخره ساعت 1.5 رفتیم
بعد از 20 سال دیدن دوستان چه کیفی داشت
کلی گفتیم و خندیدیم
ساعت 6.30 خونه بودیم فندوق تو راه برگشت بغل دوستم خوابید اونها رو رسوندم و خودم اومدم خونه
به شوشو زنگیدم یاداوری کردم تولد داداش بزرگس بهش یه زنگی بزنه
خودمم زنگیدم و باهاشون حرف زدم و تبریک گفتم خدا همه داداشها رو حفظ کنه و کنار خانوادشون خوش باشن
الان فندوقم خوابه منم اینقدر اونجا کیک و اینها خوردم دیگه شام نمیخورم و اومدم وب گردی
خاطرات روزانه من ...برچسب : نویسنده : 9khateraha95b بازدید : 61